- تاریخ انتشار : جمعه 5 مرداد 1403 - 0:55
- کد خبر : 2434 چاپ خبر
من و دو کودک در پارک
ابن یاداشت واقعیتی تلخ از وضعیت کنونی اقتصاد و فقر خانواده ها است که به قلم پیمان مکری نوشته شده و در اختیار بوکان هوال قرار گرفته است.
یادداشت؛ دوشنبە شب به همراه خانوادە بە پارک ساحلی رفتیم، کودکان زیادی حضور داشتند، خیلی از بچەها را میتوان از روی ظاهر قضاوت کرد و فهمید کە وضعیت مالی خانوادەی آنها بە چە صورت است.
والدین بچەها، هزینەی دستگاەهای بازی را میپرداختند و این کودکان ملوس خردسال با کلی اشتیاق و هیجان میخندیدند و بازی میکردند.
صدای خنده و جنبوجوش این بچەها، احساس شادی زیادی در دل بندە میساخت.
بنده که فرزندی برای بازیکردن نداشتم، از دیدن خوشحالی این بچەها لذت عجیبی میبردم و با اصرار خودم چند دقیقەای رو یک سکو نشستم و فقط به خوشحالیکردن این بچەها خیرە شدم؛ حتی گریەی یکی دو تا از آنها هم قشنگی خودش را داشت.
دو کودک خواهر و برادر را دیدم که دست همدیگر را سفت گرفته بودند، مثل همه بچەها در صف نوبت چرخوفلک منتظر بودند. از پوشش نهچندان خوب آنها فهمیدم کە والدینشان با چه زحمتی، هزینەی بلیت را تهیه کردە بودند. وقتی که چرخوفلک ایستاد و بچەها پیادە شدند، نوبتیها جلو رفتند و سوار شدند تا اینکه صاحب فلک، اجازە نداد که این دو کودک سوار شوند.
گویا پول خرید بلیت را نداشتند! وقتی که از صف جا ماندند، مات و مبهوت شدند! با تمام وجودم صدای شکستن قلبهای کوچکشان را شنیدم. دستشان در دست همدیگر خشک شدە بود.
مثلاینکه برادر شرمنده خواهرش بود؛ لبهایش را به هم فروبست و از داخل با دندان فشار میداد. خواهرش اما لپهای صورتش قرمز شده بود و شرم میکرد. آه دردناکی در نگاهشان به بچەهای دیگر بود.
بغض کردم تا حدّی کە صورتم مچاله شد؛ اما سعی کردم احساساتم را کنترل کنم؛ چون افرادی که آنجا حضور داشتند، کموبیش بنده را میشناختند و بغض و اشک من هم اصلاً زیبنده نبود، خواستم کە جلو بروم؛ اما ترجیح دادم سکوت کنم.
به این دو کودک خردسال که اطرافشان را با شرم و حسرت نگاە میکردند، زلزده بودم.
بعد از حرکت چرخوفلک و جیغ و هورای این کودکان که بعضی از آنها با بزرگتر خود سوار شده بودند، دلپاک و سادەی این دو خواهر و برادر را به خنده واداشت و آنها هم در پایین چرخوفلک، بالا و پایین میپریدند و میخندیدند.
بغض در گلویم به حدّی فشار آورد که دهانم خشک و چشمانم از شدت فشار، سرخ شد. باز هم احساساتم را نگاه داشتم که اشک از چشمم نریزد؛ شاید؛ چون فکر میکردم مردها نباید گریه کنند.
در آن لحظه معصومیت بچەها را با تمام وجود لمس کردم؛ چون با آنکه از قافلە جا ماندند، خشم و کینە و انتقامی در دل و ذهن نداشتند و با خوشحالی بچەهای دیگر، خوشحال شدند، خندیدند و بالا و پایین پریدند؛ اما من دیگر کنترل خودم را از دست دادم و مثل چی، اشکهایم ریخت و صورتم خیس شد.
با خودم گفتم کە اتفاقاً این مردها هستند که باید گریه کنند!
جلو رفتم و بدون هیچ مقدمەای رو به این دو کودک معصوم گفتم: “میخواهید شما هم برید چرخوفلک؟”
پسربچهە کمی عقب رفت و گفت: “آخە پول میخواهد، نداریم”.
گفتم: “پسرجان، هر چیز در این دنیا هست، پول میخواهد؛ چون دنیا جای معامله است. من اینجا برای شما حساب میکنم”.
دختربچهە کە کمی هم شرم میکرد گفت: “تو چرا برای ما پول میدهی، اون آقا گفت برو از پدرت پول بگیر، تو که پدر ما نیستی، ما هم تو را نمیشناسیم”!
در جواب گفتم: “شاید من هم تعاملەای کردەام باخدا؛ اما باور کنید نمیدانم چە معاملەای میشود با خدایی کرد کە شما را میبیند و سکوت میکند! ”
پسربچهە با خنده گفت: “من هم اگر بزرگ شدم دقیقاً مثل تو سبیل دراز میزارم و بە همه پسرکوچیکها ماشین میدهم و به همەی دخترکوچیکها چیپس!!
در آن لحظه، حتی تصور نمیکنید که این دختربچهە چقدر به حرف برادرش خندید.
پیمان-مکری؛ وکیل دادگستری
لینک کوتاه
برچسب ها
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰